آرام باش! زندگی کن جانم! افتاده ای پشت سر زندگی و هی برایش بوق می زنی که تندتر برود که چه؟ در میان اولین قطرات پاییزی، برکتِ نداشتنِ چتر را داری و به جایش دنبال چیزی می گردی که بالا سرت بگیری که چه؟
زندگی کن! به آرامی، با آسودگی. و مطمئن باش که می رسد! مطمئن باش که آن یک دانه شبدر چهاربرگ، بالاخره روزی خودش با پاهای خودش خواهد آمد؛ همان شبدر چهاربرگی که آغوشش نفست را پر می کند از بوی باران. همان شبدر چهاربرگی که خضر می شود و قلبت را به جوانه زدن وا می دارد. همان شبدر چهاربرگ دوست داشتنی، یک روز می رسد که می آید و می نشیند دقیقا روبرویت و می شود منظومه و قافیه و وزن و سجع و تلمیح اشعارت!
ولی تا آمدنش جانم، تو هنوز هم زندگی کن!


