کوکا

از آدم هایی که فرق بین قهوه ی فرانسه و ترک را می فهمند می ترسید! این همیشه اولین چیزی بود که موقع معرفی خودش می گفت! بعدش می گفت که رویای خودش این بود که روزی آنقدر ماهر بشود که بتواند نه تنها کوکا و پپسی، که هر نوشابه ی دیگری را که بگذاری جلویش با چشمان بسته یک هورت بنوشد و بتواند مارکش را حدس بزند!

از خستگی و درماندگی و سیاهی بدش می آمد! از اینکه روی پروفایل مردم عکس های غمگین باشد، از بیو های افسرده کننده متنفر بود! اعتقاد داشت، خاکستری شدن دنیا ربطی به آلودگی نداشت! مربوط به این بود که ما بزرگ شدیم و آبی درخشان آسمانمان خاکستری شده.

دلش می خواست برود روی یک کوه بلند و سمت راستِ شیرین و سمتِ چپِ زئوس زندگی کند! که هر روز صبح با صدای تیشه ی فرهاد بلند شود و برود آنقدر زنگِ درِ المپ را را بزند که آپولو بیدار شود و کالسکه اش را بردارد و دنیا را روشن کند. دلش می خواست زنجیر عمو زنجیر باف را برایش برق بیاندازد و سر راهِ برگشت به خورشید خانم که آن بالا بالاها واقعا لب و دهان داشت و موهایش تار به تار کوتاه و بلند بود سلام کند. دلش می خواست هر سال طرّه ای از موهای ننه سرما را یواشکی برای حاجی فیروز ببرد که وقتی دلتنگ آن پیرزن دوست داشتنی شد بویش کند و بشود مرهم شب های جداییشان! دلش می خواست شب برود در خانه اش که از شیرینی و شکلات درست شده بود، برای اسب های تک شاخ که واقعا واقعیت داشتند سوپِ مارشملو درست کند.

البته هنوز نرفته! هنوز پیش ماست! کمی مانده که حال آدم هایی مثل مرا خوب کند! بعدش حتما می رود. یک تریلیون سال است که می خواهد برود!

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *