چشم‌هایش

راهنمایی که بودیم، ملینا با ماژیک طراحی می کرد. یه روزم “سین”  بهش گفت که بیا نقاشی منو بکش. ملینا یه دختر مو فرفری زیبا با سایه ی بنفش و صورت مثلثی و چشمای بزرگ و مژه های بلند کشید. وقتی نقاشی رو دیدم نمیدونم چرا ولی شروع کردم به ایراد گرفتن که نقاشیه اصلا شبیه “سین”‌ نیست.  گفتم اولا که صورتش پر از جوشه و دماغشم عقابیه. “سین” هم شنید حرفم رو و خیلی عصبانی و ناراحت شد. بعدا که گذشت و دبیرستانی شدیم و تو سرویس با هم حرف می زدیم بهش گفتم که سر اون قضیه خیلی عذاب وجدان دارم و اونم گفت که اصلا یادش نبوده و اشکال نداره و اینا.

یه روز پارسال بدون اینکه یادم بیاد اون ماجرا رو یه نقاشی دیدم که فکر کردم شبیه “سین” عه و براش فرستادمش. فرداش تو سرویس کنار بقیه ی بچه ها بهم گفت که یه چیزی هست که باید باهام راجع بهش‌ حرف بزنه. هر کاری هم که کردم جلوی بچه ها نگفت. بالاخره یه روز تنها گیرش آوردم و بهم گفت که براش عجیب بوده که چطوری دید من از اون همه تنفر و زشتی ازش تبدیل شده به این که یه نقاشی خوشگل بفرستم براش و بگم شبیهشه.

اون موقع چیزی جواب ندادم ولی هرچقدر بیشتر بهش فکر می کردم بیشتر به این نتیجه می رسیدم که قضیه اتفاقا زیبایی یا زشتی اون آدم نبود بلکه تنفر من از خودم بود! من به خاطر اون حس بدی که نسبت به خودم  داشتم، تمام دنیا رو زشت و کریه می دیدم. فقط وقتی که با خودم روراست شدم و تونستم خودمو دوست داشته باشم بود که موهای فر و صورت مثلثی و چشمای قشنگشو تونستم ببینم.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *