کتاب جنایت و مکافات یکی از شاهکارهای ادبیات روس است و حرف و نقد و بررسیهای زیادی درباره اش وجود دارد. اینجا من فقط دلم میخواهد برایتان از چیزی که این کتاب به من اضافه کرده، از تفکراتی که در ذهنم نهاده و از تاثیری که روی من داشته حرف بزنم. من این کتاب رو قبلا یکبار خوانده بودم و این بار تصمیم گرفتم کتاب صوتی آنرا به ترجمهی آقای اصغر رستگار و صدای آقای آرمان سلطان زاده گوش بدهم که واقعا از آن لذت بردم و یکی از بهترین کتاب های صوتی ای بود که تابحال به آن گوش داده ام.
مکافات از کی شروع میشود؟ جواب من این است که از قبل از جنایت! شخصیت اصلی کتاب شاید از روزها قبل از اینکه جنایت را مرتکب شود، مکافات آن را میکشیده. حقیقت این است که عمل فقط بخش کوچکی از تاثیر را روی روان ما می گذارد؛ قبل از آن ما مدتها خودمان روانمان را برای آن عمل آماده می کنیم؛ نقشه می کشیم، آنرا در ذهنمان مرور می کنیم و دنیایمان طبق اعمالمان یا حتی کاری که هنوز انجامش هم ندادیم ولی قصد آنرا داریم، شکل می گیرد؛ دقیقا مثل مردی که جنایتی انجام داده و هیچ کس به او مضنون نیست ولی واقعیت اطرافش را در مغزش چنان تغییر می دهد که گویا همه او را مضنون می دانند و همه چیز به آن قتل ربط دارد.
«رادیون راسکولنیکف»، وقتی که دست به جنایت می زند که هیچ چیز ندارد! نه پولی دارد و نه معشوقی و نه دوستی و نه تحصیلات و امید به آینده ای و حتی خانواده اش هم در کنارش نیستند. تنها چیزی که او دارد نقشه ی قتل یک پیرزن است. این شخصیت از همان اول داستان تا آخرش در مغز خود واقعیت را میآزماید و اصول اخلاقی را به چالش می کشد. همین نداری اش باعث می شود که جرئت انجام این جنایتها را داشته باشد و به وضوح از اینکه چیزی برای از دست دادن داشته باشد می ترسد؛ خودش برای خانواده اش نامه نمی نویسد، دوستانش را کنار می گذارد و ساعت ها و روزها را به بی کاری و تفکر می گذراند. وقتی که جنایت را انجام می دهد، تازه همه کنارش جمع می شوند! دوست هایش پیشش می آیند و دشمنانش او را می بخشند و خانواده اش به زودی سر میرسند. و او این را دوست ندارد! گویا جنایتش را با نداری اش توجیه کرده بود و حالا که کسانی را دارد که برایش دل بسوزانند و از لحاظ مادی دوباره فرصت شغلی و شوهری پولدار برای خواهرش پیدا می کند که میتوانند تامینش کنند، جنایتش جز خون، برایش چیزی به ارمغان نمی آوزد. به همین دلیل هم هست که همه ی آنها را ناخودآگاه یا خودآگاه از خودش دور می کند.
قتل برای او قبل از جنایت مثل کاری بوده که تمام می شود و پایانی دارد، ولی بعد از انجام جنایت، مکافات آن برایش باقی می ماند و انگار زمان برایش متوقف شده و آن روز و آن جنایت را باید تا ابد زندگی کند و تا ابد پیرزن و خواهرش را در سرش دوباره و دوباره بکشد. حتی وقتی که برای روزی همه چیز تمام شده به نظرش می آید و خوشبخت است، باز هم راهی پیدا می کند تا دوباره بحث را به سمت آن قتل و دزدی ای که انجام داده بگرداند انگار که خودش دارد خودش را مجازات می کند و خوی بدش با خوی خوبش مدام در حال جنگیدن هستند؛ او نمی داند که از نظر خودش، یک قاتل است یا یک فقیر بیچاره ی خطاکرده.
نکته ای که در این کتاب نظرم را جلب کرد تلاش او برای توجیه قتل بود؛ مقاله ای که مدت ها پیش درباره ی این نوشته بود که بعضی آدم های استثنایی، می توانند افراددیگر را بکشند؛ افرادی مثل خود او که باهوش هستند و تحصیلات آکادمیک دارند و در تغییر دنیا دست خواهند داشت. این ایدئولوژی در ابتدا به نظر آدم بسیار عجیب و غیر قابل باور می آید ولی بیشتر که به آن فکر می کنیم، مگر غیر از این است که یک قاضی حکم مرگ یک انسان دیگر را می دهد؟ یا یک رهبر حکم جنگ می دهد و به خاطر تغییر دنیا و قدرت گیری هزاران نفر را می کشد؟ در حقیقت نظریه ی او به آسانی در دنیا پیاده می شود و او در ابتدا خودش را جزو آن آدم های استثنایی می داند که با زیرکی نقشه می کشد و حتی رفتار جنایتکاران را بررسی می کند و تلاش می کند مثل آنها در صحنه ی قتل برخورد نکند تا گیر نیافتد. در طول کتاب بارها این سوال پیش می آید که اگر واقعا هیچ یک از ارزش های اخلاقی وجود نداشت، آیا خوب و بد مطلقی بود؟ تک تک این ارزش ها را از قتل گرفته تا کوچکترین آنها می توان بر حسب موقعیت توجیه کرد؛ قتل از برای چیز مهمی باشد یا برای دفاع از خود باشد، مشکلی ندارد. دزدی اگر از خانه ی یک دزد باشد، مشکلی ندارد. دروغ اگر برای محافظت از کسی باشد، خوب هست. واقعا چه چیزی خوب و بد را تعیین می کند؟
توصیفات کتاب باعث می شد طولانی بودن آن آدم را خسته نکند و شخصیت پردازی به حدی قوی بود که واقعا با تک تک شخصیت ها ارتباط برقرار کردم.
جمله هایی که از کتاب دوست داشتم:
من که می گويم مردم فقط از این وحشت دارند که قدم تازه ای بردارند یا حرف تازه ای بزنند.
فقر قربان، جرم نیست! این یک حقیقت مسلم است. البته قبول دارم که می خوارگی هم فضیلت نیست و این یک حقیقت مسلم تر است! اما استیصال آقا! استیصال مضمن و ریشه دار دیگر جرم است! فقیر که باشید باز می توانید اصالت فطری خود را حفظ کنید. اما مستأصل که باشید، هیچ کاری از دستتان ساخته نیست!
انسان چه موجود پستیست! اما آنکه انسان را پست بداند، خودش پستتر است!
مگر آبرومند بودن افتخار دارد؟ مگر هر کسی نباید آبرودار باشد؟
در اینکه گناهکاری حرفی نیست. می دانی چرا گناهکاری؟ چون خودت را به خاطر هیچ و پوچ فروختی! خودت را به خاطر هیچ و پوچ تباه کرده ای! اینست که وحشتناک است. آدم از این وحشتش می گیرد که تو در این گندزاری که از آن نفرت داری نفس می کشی در حالی که خودت هم می دانی.
ببین یک روز نشستم به خودم گفتم فکر کن ناپلئون جای تو بود؛ تازه میخواست کارش را شروع کند اما نه تولونی در اختیار داشت نه مصری نه قلهی منبلان به جای این همه افتخارات تاریخی یک پیرزن فزرتی مردنی داشت؛ بیوه ای از یک کارمند دون مایه دولت که تازه او را هم باید به قتل برساند که فقط از صندوقش پولی بدست بیاورد؛ برای شروع کارش البته. خب، حالا اگر راه دیگری نبود و چاره ی دیگری به ذهنش نمی رسید، باید دست به این کار می زد؟ آیا حالش از این فرومایگی بهم نمی خورد؟ آیا نمی گفت افتخارات تاریخی کجا، این کثافت کاری ها کجا؟ چه دردسرت بدهم، مدت مدیدی سر این سوال وقت صرف کردم. آنقدر بهش فکر کردم که بالاخره وقتی به خودم گفتم ناگهانی البته، نه! هیچ هم دلش بهم نمی خورد اصلا فکر افتخارات تاریخی را هم نمی کرد، خودم از خودم خجالت کشیدم.
در بین نقدهایی که از کتاب خوندم از این خیلی خوشم اومد که توضیه می کنم بخونید: کلیک کنید


