چرتکه

چرتکه بیاندازی که چند روز گذشته از فرود آمدن در سرزمین مجازات. که حساب کنی که این همه مدت تقسیم بر چند ثانیه گاز گرفتن یکی دوتا سیب اصلا عادلانه است؟

بنشینی و گریه کنی برای عمر به باد رفته و روزهای مانده و دنیایت هی لحظه به لحظه خاکستری و خاکستری تر شود تا اینکه روزی تاریکی وبال گردنت شود و بغض، “همان همیشگیِ” گلویت.

که همراه هزاران آدم فضایی دیگر در رژه ی ابدی به سوی گورستان کودکی قدم برداری و بعد، بعد، بعد ناگهان او سر برسد! او سر برسد و چرتکه را از دستت بگیرد و محکم به دیوار بزند. که دانه دانه مهره های چوبی از آسمان به زمین ببارد و او در مرکز بارانِ لحظه های تلف شده، در میان جمعیتی که به جلو حرکت می کنند او تو را همانطور همانجا نگه دارد و برایت از آزادی آواز بخواند.

من به همانجا تعلق دارم. جای من، وسط مردمک میشی چشمانت است. جای من  در میان جمعیتی خاکستری، دست در دست تو است و تمام!

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *