شروع کرد چرت و پرت فلسفی بهم تابوندن. ازم پرسید از کجا میدونم هیچ چیز توی این دنیا واقعیه؟ گفتم نمیدونم. ساکت شد. مشکل این آدما اینه که همیشه به نظرشون آدم جلوییشون باید باهاشون مخالف باشه. فرض تمام اعتقاداتشون اینه که یه کسی باهاشون مخالفت کنه و اعتقاداتش یکی نباشه و بعد اونا بریزن تو میدون انقلاب و یا یکی از کافه های میدون انقلاب و شروع کنن چرت و پرت فلسفی بهم تابوندن. یه زمانی مثل اونا بودم. بعدش چی شد؟ جواب خودم را بلند دادم:
_ درد.
سرش رو آورد بالا و پرسید:
_ چی؟
جواب دادم:
_ تنها چیزی که از وجودش مطمئنم درده. فقط درده که واقعیه.
زل زد بهم. چشمانش برق می زد. انگار با گفتن این حرف دستم را برایش رو کرده بودم. لبخندی ملیح ولی بی احساس زدم و چایی ام را که بوی گلاب و بهارنارنج می داد، نوشیدم. کفشای چرم زرد و مانتوی نارنجی گل گلی و شال سبز و شلوار کتان سبز پوشیده بودم. صورتم گرد است و لبخندم از نظر مردم ملیح. غمگین بودم و درد میکشیدم؛ بودم.


