نقطه مشترک دامپزشکی و فضانوردی!

داشت تعریف میکرد که اون زمان که توی آمریکا معلم ابتدایی بود، یه پسر کوچولویی توی کلاسش بود که درباره‌ی موضوع “در تابستان خود چه کار کردید”، راجع به این نوشته بود که توی تابستون رفته بودن به یه مزرعه ای که توش خوک پرورش میدادن و هر سال که اول سال معلم‌ها درباره‌ی همین موضوع کلیشه ازشون انشا میخواستن، دوباره همین داستانو با آب و تاب بیشتر مینوشت تا اینکه دانشگاه رفت و دامپزشکی خوند و برای یکی از استاداش یه مقاله نوشت راجع به نحوه زندگی خوک‌ها و پرورش درستشون!

میگفت این موضوع جذبش کرده بود که چطوری وقتی توی بچگیت به یه چیزی علاقه داشته باشی، هرچقدر بزرگ‌تر میشی دنیات حول همون موضوع بزرگتر میشه و در نهایت آینده ات رو شکل میده. میگفت به خاطر همین نباید به رویاها و علایق بچه‌ها خندید چون شخصیتشون از همونجا شکل میگیره.

یه داستان دیگه هم تعریف میکرد که یه روزی خواهر زاده اش تو مهمونی بهش میگه: “خاله! من میخوام فضانورد بشم!” اونم شروع میکنه توضیح دادن که: “اوکی اگه بخوای فضانورد بشی باید خوب ورزش کنی که قدرت بدنی خوبی بدست بیاری چون یه بخشی از ماهیچه‌هات توی فضا آب میرن و به احتمال زیاد باید بری رشته‌ی برق و مهندسی ای چیزی بخونی چون توی سفینه احتیاج هست که یه همچین اطلاعاتی داشته باشی و اکثر سفرهای فضانوردا برای تعمیر دستگاه‌ها به فضا فرستاده میشن و…” کلا خیلی ساده به خواهر زاده اش گفت که یه فضانورد یه همچین مهارت‌هایی باید داشته باشه. پسره هم گفت باشه و رفت. میگفت وقتی سرمو بالا گرفتم دیدم همه دارن با تعجب نگاهم میکنن! انگار وقتی یه بچه برات از رویاهاش میگه به جای اینکه بهش بگی چطوری به رویاش برسه، کاری که باید بکنی اینه که بخندی و بگی “وای! چه بامزه!”

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *