یک هفته ای شده که هر روز صبح یا ظهر یا نیمه شب یا یه ساعتی که اصلا اختراع نشده، از خونه میزنم بیرون و میرم توی پارک نزدیک خونه پیاده روی. اگه نزدیکای ده، یازده برم کلی پیرزن و پیرمرد میبینم که اونا هم مثل من با لباس ورزشی اومدن که توی پارک تند تند راه برن! فرقمون چیه؟ احساس میکنم خودمم تبدیل شدم به یه پیرزن که با شلوار و سوییشرت ورزشی اومده پارک پیاده روی کنه؛ اونا نمیتونن بدون چون که زانوهاشون امون نمیده و من نمیتونم بدوم چون که افسردگیم امون نمیده.
یه چهل دقیقه ای رو هر روز راه میرم و بعد میشینم روی یکی از نیمکتها زیر سایه ی یه درختی و برای خودم رمان میخونم و بعد از همون راه همیشگی برمیگردم خونه. امروز توی راه داشتم از جلوی یه دبیرستانی رد می شدم( که توی یه کوچه ی خلوته و شانزه لیزه ی دانشجوهای دانشگاه آزاد یکی دو کوچه انورتر خونه مون محسوب میشه.) که فکر کنم برای آزمون نهایی، یه دختر و پدری روی موتور به سمت دبیرستان اومدن. دختره از روی موتور با چابکی پرید پایین و پدرش با لبخند یه دونه زد به شونه اش و دختره هم به پدرش لبخند زد و دوید توی دبیرستان.
همین! همون لحظه! همینو میخواستم بگم! میخواستم بگم ناب بود و زیبا بود و موندنی بود! میخواستم بگم گرم بود و طبیعی!
همین لحظه بود که حال امروزمو عوض کرد.


