به جادو اعتقاد دارم. به این اعتقاد دارم که حیوان درونم یه بچه فیل مهربونه، به این اعتقاد دارم که ردپاهای کوچکم روی سنگ فرش زندگی می تونه به دیگران امید بده.
من به این اعتقاد دارم که بعد از مرگم به شکل یه شاخه ی کوچک زنبق دوباره متولد میشم، چیده میشم و میرم توی یه دکه ی گلفروشی کوچیک نزدیکی های میدون انقلاب می نشینم تا روزی یه دختر دبیرستانی که توی یه چشمش ستاره و تو چشم دیگه اش ماه می درخشه منو بخره و بو کنه و لبخند بزنه و یادش بیاد که لحظه های کوچیک زندگی چقدر میتونن ارزشمند باشن. بعدش منو به خونه می بره و لای یه کتاب شعر معاصر میذاره و اجازه میده تا سالها در تنهایی برای خودم ترانه بخونم.
و یه روز، سالها بعد، وقتی دانشجو شد و اون کسی که عاشقش بود ترکش کرد و عطر زندگی براش آشنا شد، اتفاقی کتاب شعرو باز خواهد کرد و چشمش خواهد خورد به من و لبخند خواهد زد و دوباره به یاد خواهد آورد که لحظه های کوچک زندگی چقدر میتونن ارزشمند باشن.


