
اسمش بدرود (farewell, vale) و نقاشش آرتور هکره. خیلی وقت بود که دیگه وقتی به یه نقاشی نگاه می کردم همچین احساسی بهم دست نمی داد ولی یه جورایی هرچقدر بهش نگاه می کنم نمیتونم چشممو ازش بگیرم. نمیدونم چشمای بسته ی این دو زنه یا پاهاشون که به سمت هم متمایل شده یا اون گلی که روی زمین افتاده.شاید اون خصوصی بودن نقاشیه که همه چیز غیر از خودشون تیره است و شایدم، به احتمال زیاد دستشونه که دارن به آرامی همدیگه رو لمسمی کنن. دست راست زن سمت چپ با اینکه روش به یه طرف دیگه است هنوزم به انگشت اشاره ی دست زن سمت راستی، درست مثل بچه ای که دست بزرگ مادرش رو گرفته چسبیده. انگار همین لمس کوتاه براشون یه رازه. یه چیزی که زیبا بوده ولی بالاخره باید تموم شه. انگار که دارن دست همو برای آخرین دفعه لمس می کنن تا گرماشو هیچوقت فراموش نکنن، تا بند بند دست همو برای آخرین بار از بر کنن…
نمیدونم دو سه سال دیگه این نقاشی انقدر برام معنا داره یا نه؟ یاد خانوم “نون” افتادم. شاید دلیل نفرتم ازش هیچکدوم از حرفای بدش نبود. سر اینکه خردم کرد و باهام اونجوری رفتار کرد ازش متنفر نیستم. تنها چیزی که حالمو بد می کنه ازش اون حرفش بود. اون حرفی که خلاصش این بود که دو سه سال صبر کن، همه ی این چیزا رو فراموش می کنی. بهم گفت صبر کن ۱۸ سالت که شد همه چی تغییر می کنه و به این روزات و این احساساتت می خندی. خب حدس بزن چی؟ یه چند وقتی میشه که از ۱۸ سالگیم گذشته و من هنوزم همونم. هنوزم همون رویاها رو دارم. هنوزم من خودمم.


