بچه که بودم فکر می کردم بالرینها به خاطر این روی پنجه می رقصن که کسی صداشون رو نشنوه؛ فکر می کردم شبها بعد از به خواب رفتنِ پدر و مادرشون از روی تختشون بلند میشن و تو تاریکی روی نوک پا توی پذیرایی اون یکی پاشون رو اونقدر بلند می کنن که پایین ترین الماس روی لوستر رو لمس کنه، روی سقف نرم خونه که هیچ کس تا حالا روش راه نرفته، خودشون رو تاب میدن و بالای مبل و میز شیشهای میرقصن.
بچه که بودم فکر می کردم بالرینها شبهایی که ماه نورش از همیشه نقرهای تره، توی خیابونها تا صبح روی نوک پا باله میرقصن و فقط رفتگرها رقصشون رو تماشا می کنن. همیشه با این فکر به خواب می رفتم که به محض اینکه من چشمام روی هم سنگین بشه، یه بالرین با لباس خواب سفید، همراه شبپرهها و برگهای زرد، از اونور کوچه تا نزدیکی ولیعصر همراه با ریتم زمزمههایی که مردم توی خواب می کنن، شروع به رقص میکنه و حواسش هست که قبل از طلوع خورشید به خونه برگرده.


